درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

این روزای درسا

سلام نفس مامان  این روزا خیلی ناز و جیگر شدی کلی دلبری میکنی .بابا که از سرکار میاد فوری میری سمتش، بابا شمارو بغل میکنه کلی براش ناز میکنی بعد شما رو میذاره زمین بره دست و روشو بشوره که تند تند دنبالش میری.                   به مامان مریم خیلی وابسته شدی وقتی میری بغلش دیگه بغل هیچکس نمیری حتی من.وقتی مامانی لباس بپوشه که بره بیرون متوجه میشی و نق نق میکنی میری سمتش.خیلی هم بیرون رفتن رو دوست داری هر کی بخواد بره بیرون دنبالش میری.                   یه وقتایی دلت برام تنگ میشه می...
25 بهمن 1391

در دام افتادن درسا

درسا جونم بالاخره فضولی کار دستت داد و افتادی تو تله.میخواستی داخل سبد لباسها رو ببینی که برگشت روت و اون زیر گیر کردی.   دیگه داشت نق  نقت در میومد. ...
22 بهمن 1391

مسابقه وبلاگی

سلام دوستای خوبم مامان محمدپارسا و یاسمن جون لطف کردند منو به مسابقه وبلاگی دعوت کردند،تو این مسابقه باید بگیم چرا وبلاگمون رو درست کردیم. من این وبلاگو ساختم تا بتونم خاطرات شیرین کودکی دختر نازم رو ثبت و حفظ کنم اگر چه تا حدی در یک سررسید مینوشتم ولی تو وبلاگش میتونم عکس مربوطه رو هم بذارم و یه جورایی برام جذابتر و زنده تره،فکر میکنم برای دخترم هم دسترسی بهشون راحتتر باشه.واینکه میتونیم کلی دوست وبلاگی پیدا کنیم و باهاشون ارتباط داشته باشیم و از تجربیاتشون استفاده کنیم.   حالا باید سه تا از دوستامو به این مسابقه دعوت کنم هر چند دوست دارم همه رو دعوت کنم ولی قانون مسابقه اجازه نمیده. 1-مامان کوروش جون 2-مامان مش...
19 بهمن 1391

گوشواره

سلام گل نازم امشب به اصرار بابا بردیمت دکتر و گوشاتو سوراخ کردیم هر چند من اصلا دلم نمیومد و می خواستم بذارم وقتی بزرگ شدی اما بابا نذاشت.وقتی خانم دکتر می خواست گوشاتو سوراخ کنه منو از اتاق بیرون کردند و لی من بعد از اینکه صدای گریه تو رو شنیدم آمدم تو اتاق، اشک من هم داشت در میومد ولی خیلی خودمو کنترل کردم تا بتونم پیشت بمونم و باز منو بیرون نکن. هر وقت ازت عکس گرفتم میذارم عشق مامان.       دیدین گوشبالمو     ...
17 بهمن 1391

آش دندونی

سلام عزیزم  از قبل تو فکر یه جشن دندونی برای شما بودم  به دلیل فوت باباجون  جشن نگرفتیم.اما دیروز برای شما آش دندونی درست کردیم البته همه کارای آش رو مامان جون و عمو حمیدرضا انجام دادند.خیلی زحمت کشیدند دستشون درد نکنه و منم فقط در امر کشیدن آش کمک کردم.برای روی آش هم یک گیفت درست کردیم البته این رو هم خاله زهره زحمتش رو کشید با اینکه خیلی درس داشت اینکارو انجام داد چون تو رو خیلی دوست داره .از خاله زهره و خاله زهرا که خیلی کمک کردند ممنونیم. اینم آش و گیفت برای فامیل ها اینم گیفت که کار طراحی کارتش رو خاله زهره زحمت کشیده.             الهی فدات...
12 بهمن 1391

بدترین روز عمر مامان

سلام نفس مامان سه شنبه صبح ساعت 6 با گریه و ناراحتی بیدار شدی بابا شما رو راه برد و بعد هم رو شکم بابا خوابیدی،دوباره بیدار شدی و کلی گریه کردی اونم چه گریه ای،اصلا گریه ات بند نمی اومد شیر هم نمی خوردی،به دکترت زنگ زدیم خدارو شکر بیمارستان بود و گفت بیارینش،ما هم فوری بردیمت،معاینه ات کرد و گفت نفخ شکمه،برای مطمین شدن عکس شکم و آزمایش خون و ... گرفتند تو اورژانس بهت سرم زدند که موقع سرم زدن کلی گریه کردی و اشک ریختی منم نمیتونستم گریه هاتو ببینم و گریه نکنم،زار زار گریه کردم داشتم میمردم می خواستم من جای تو بودم و درد میکشیدم اما تو سالم بودی تو خونه بودی و چهاردست و پا مرفتی و بازی میکردی،مامان فدای اون ضجه زدنت که دیگه نا نداشتی نفس ندا...
12 بهمن 1391

داستان تعویض لباس

نفسم بعداز ظهر داشتم لباستو عوض میکردم که وسط کار طبق معمول شروع کردی جیغ کشیدن و گریه،ولی این بار شدتش بیشتر بود و مجبور شدم در همون حین به شما شیر بدم و بعدش هم شما خوابیدی.حالا عکساتو ببین چه جوری خوابیدی!البته عکسات بعد از بیدار شدنه. یه دست تو آستین یکی دیگه بیرون! قربونت برم چی میشمری؟ تو چه فکری نازنین مامان؟     جیگر منی. ...
10 بهمن 1391